کودکانه های دخترم و مادرانه های من

ساخت وبلاگ

سلام

اون شب بابایی افطاریشو که خورد نمازشم که خوند آماده شد که بره مسجد الان چند ساله که من نمیرم مسجد احیا نگه دارم هم به خاطر شما هم به خاطر زبون اینجا نه اینکه متوجه نشم اما خب دوست دارم با زبون حداقل فارسی باشه که متاسفانه نیست ناراحت

الان که چند روزی از زلزله های اخیر گذشته میگم خدا خیلی دوستمون داشته که تو این روزایی که بابایی هم خونه نبوده اتفاقی نیفتاده برامون نگران

خدایا تو نخوای هیچ اتفاقی نمی افته خدایا خودت پشت و پناه دخترم باش من همه ی دل نگرانیم ریحانه ست ، ریحانه ی بهشتیم قلب

منم که نمازمو خوندم نشستم که دعای جوشن کبیر بخونم و عزیز دلم اومدی پیشم ( دوستان ریحانه یا به من خیلی وابسته ست یا همه ی بچه ها اینجورین ؟! باید پیش من باشه اگه تو اتاقم میآد پیشم من اگه آشپزخونه ....)

الان که از اون شبها می گذره خیلی دلم تنگ شده بخدا ، الان دیگه باید از لحظه به لحظه هام استفاده ی کافی رو ببرم ؛ شب 19 رو تا ساعت 2:30 بیدار بودی و دیگه خودت که خسته شدی اومدی پیشم و ازم خواستی که شیر بدم و بخوابی قوربونت برم ، شب 21 هم تا ساعت 3 بیدار بودی قبول باشه دخترکم ؛ من از شروع شبهای احیا کم خوابی کشیدم تا این چند وقته اخیر خیلی روزا شد که خوابیده بودی دلم می خواست منم پیشت بخوابم اما از ترس اینکه زلزله بیآد و خواب باشم نخوابیدم بخدا فقط به خاطر شما بود نمی خوام یه جای بدنت زخمی بشه خوب حال مادرایی رو درک میکنم که تو این زلزله بچه هاشونو از دست دادن خیلی سخته خیلی ، خدایا ازت می خوام که بهشون صبر بدی

خدایا همه چیز به خودت بندِ تو این زلزله مادرایی رو بی فرزند و تو همین زلزله زنی رو مادر و فرزندش رو در آغوشش گذاشتی خدایا بزرگیتو شکر

پ.ن 1: دوستان من اصلا قصد آزرده خاطر کردن کسی رو ندارم دوست داشتم که حتما یه پستی از شب های قدر ریحان رو تو وبش اختصاص بدم و می خواستم بعد از شب بیست و سوم باشه که همه تون در جریان این چند روز ما بودید و اگه می ذاشتم واسه چند وقته دیگه خیلی ازش گذشته بود

پ.ن2: پست ریحانه و 20 ماهگی هم تکمیل شد

EXniniweblog.comEX

دستم خودکار بود ازم گرفتی و ....من اصلا خودکار تا به حال نداده بودم دستت تا اون شب

ریحان عسلی

دیدم ول کن نیستی یه برگه دادم حداقل کمتر خودتو خط خطی کنی

ریحان عسلی

فدای اون آدامس جویدنت بشم ، وقتی بادکنکت می ترکه ازم می خوای که از باقی ماندشم برات بادکنک باد کنم مژه

ریحان عسلی

اینم ادای جدیدت که از بابات یاد گرفتیقهرنیشخند

ریحان عسلی

اینجا هم نشسته بودم روی مبل و داشتم به سخنرای آقای انصاریان گوش می کردم اومدی روی دست مبل نشستی و به هم میگی گیلاس می خوری هیچ وقت نمی ذاشتم دست بزنی این بارم چون حواسم به سخنرانی بود و داشتم پشت سر هم عکس می نداختم ازت چیزی بهت نگفتم تو عکسم معلومه که خودتم تعجب کردی !!! عینک

ریحان عسلی

این دمپایی ها رو خاله ستاره این سری که تهران رفتیم خونش بهت داد و خیلی علاقه ی زیادی داری بهشون و همش پات می کنی و می گردی تو خونه واسه خودت ، قوربون موهای پریشونت بشم من قلب

ریحان عسلی

کودکانه های دخترم و مادرانه های من...
ما را در سایت کودکانه های دخترم و مادرانه های من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 253 تاريخ : سه شنبه 31 مرداد 1391 ساعت: 13:01

سلام
امسال دومین عید فطریه که در کنار ما بودی عزیزم به لطف اذان های مغرب ربنا و صوت اذان که پخش می شد می گفتی مامان الله اکبرِ و دوست داشتی که اذان رو گوش بدی یا 4_5 مرتبه ایی که سحری با ما بیدار می شدی همین که اذان می داد و ما نمی تونستیم چیزی بخوریم مات و مبهوت نیگامون میکردی و اصرار می کردی که از غذا یا آب بخوریم

خیلی دلم گرفت امشب که اعلام کردن عیده دلم می خواست فردا هم روزه بگیریمو پس فردا اعلام عید کنن از حالا دلم تنگ شده واسه این ماه عزیز چقدر امسال دلم می خواست شب بیست و سوم رو حسابی با خدا خلوت کنم اما زلزله نذاشت و اونجوری که می خواستم نتونستم احیا نگه دارم حیف حیف حیف ....

خدایا ازت می خوام که بازم بهم یه فرصت دیگه بدی و این آخرین رمضان عمرم نباشه ؛ اینقدی دلم گرفته بود که امروز بعد از اذان تهران بغضم ترکید و گریه کردم بغضی که خیلی دلم می خواست تو شب 23 قدر بترکه و اونجوری که دلم میخواست از خدا استغفار کنم اما نشد که نشد ...نگرانخدایا! خروج از ماه مبارک را برای ما مقارن با خروج از تمامی گناهان قرار بده.. آمین . ختم قرآنم امروز نتونستم تموم کنم ایشالا جزء آخرمو فردا می خونم

اینم عکس داغ مالِ 1 ساعت پیش که از وقتی زلزله اومده بابایی نمی ذاره ما خونه تنها باشیم رفته بودیم خونه ی عمو یحیی و آخر شب بود که رفتیم پارک روبرویی خونه شون هوا هم یکمی سرد بود

ریحان عسلی

پ.ن 1:دوستان دوست دارم شما هم یه تعریفی از ماه رمضون امسالتون رو برام بنویسید

پ.ن 2: همیشه وقتی مهمونی ها تموم میشه ، حس غریبی دارم... چه برسه به این دفعه که مهمونی خدا داره تموم میشه... خدایا خیلی سعی کردم قدر این مهمونی رو بدونم ولی بازم احساس می کنم نتونستم... یعنی سال بعد هم ما رو دعوت می کنی؟

و چقدر سخت است که این عزیزترین عید را بدون آن عزیزترین غایب از نظر بگذرانیم .... اللهم عجل لولیک الفرج

عاشقان عیدتون مبارک

اس ام اس های مخصوص عید فطر

کودکانه های دخترم و مادرانه های من...
ما را در سایت کودکانه های دخترم و مادرانه های من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 268 تاريخ : يکشنبه 29 مرداد 1391 ساعت: 2:23

سلام

دیشب جمعه 27/مرداد/91 هی دلشوره ی زلزله رو داشتم هی نگاه می کردم به ساعت و تو دلم میگفتم الانه که زلزله بیآد این تلقین های لعنتی ول کنم نبودن که خداروشکر دیشب زمین لرزه ی شدیدی نداشتیم ( ببینید چه به روزمون اومده که با پس لرزه ای 3.5 به پایینی که لرزششو احساس می کنیم قانعیم ) که بخوایم بریم بیرون ممنونم خدای مهربون امیدوارم که انرژی گسل ورزقان روز به روز کمتر بشه و مردم روال عادی زندگی شون رو در پی بگیرن ، دیشب بعد از مدتها یکمی خوب خوابیدم اگه بدونید چقدر کمبود خواب دارم این چند وقته شاید ٥_٣ ساعت در شبانه روز می خوابیدم

تو همین راستای زلزله اومدن ریحانه از صحبت های من کلمه ی زلزله رو یاد گرفته و به زلزله میگه :دِلدِله و روز پنج شنبه 26/مرداد/91 وقتی که زلزله ایی به قدرت 4.6 ریشتری اومد و ما دوباره از خونه اومدیم بیرون من هی می گفتم ای وای ای وای خیلی ترسیده بودم آخه نیت نماز کرده بود رکعت اول بودم که باز زمین لرزید ریحانه هم تو بغل بابایی بود گذاشتش رو تخت توی حیاط هی می گفتی: ای وای_ ای وای _ای وای

بهش یاد دادم بگو تو رو خدا زلزله نیاد میگه : تورو خدا دِلدِله نیآآآد بلکی خدا صدای شما روبشنوه و دلش رحمی بیآد

ریحان عسلی

ریحانه و امیررضا پسر دختر عموش که خیلی با هم عجین شده بودن

ریحان عسلی

پ.ن1: اگه رمز پست رمزدارو دادم بهتون صرفا جهت همیاری بیشتر به زلزله زده ها بوده نه ریاکاری

گفتم شاید شما هم به ذوق بیآید ؛ اونجا هوا سرده تو رو خدا اگه می تونید و از دستتون بر میآد کمک کنید و اگه براتون امکان داره وسایل گرمایشی براشون بگیرید

کودکانه های دخترم و مادرانه های من...
ما را در سایت کودکانه های دخترم و مادرانه های من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 312 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1391 ساعت: 13:42

سلام

خدایا بسه دیگه دارم کم کم ؛ کم میآرم تازه داشتم عادت می کردم که دیشب حوالی ساعت 10:20 دوباره زلزله و بازم فقط از تکون لوستر بود که متوجه شدم این بارم 5 ریشتر

روال زندگی عادیمون به هم خورده همه چیزمون با ترس و لرزه دستشویی رفتن _ حمام کردن _ پوشک ریحان عوض کردن _ غذا درست کردن _ نماز خوندانامون و ............ حتی خوابیدنمون!!!

دوباره مجبور شدیم مثه سری قبل بریم شبو بیرون بخوابیم وای خدا با بچه خیلی سخته تا کی این وضع ادامه داره ای خدا الان با صدای انبساط _ انقباض در و وسایل خونه هم می ترسم ؛ همه ی ترسم اینه که این همه زلزله گسل تبریزو فعال کنه اگه فعال بشه ..........

نمیدونم راسته یا شایعه ست که زلزله ی اخیر سد ستارخان رو آسیب بهش وارد کرده اگه کسی می دونه صحت خبرو بگه ؛ دوستان برامون دعا کنید

خدایا خودت بهمون رحم کن

در این روزها و شبهای مقدس نیم نگاهی را محتاجم

که دوستی به پهنای قلب مهربانش به سوی کلبه ی ویرانه ی دل من بیندازد

پس ای مهربانالتماس دعا

اس ام اس و پيامک التماس دعا www.SmSLover.ir

بعدانوشت: عزیزان امیدوارم درکم کنید تو این شرایط ترس و اضطراب واقعا نمیتونم بیآم به تک تکتون سر بزنم ، واسه بعضی از دوستانی که درخواست رمز کردن رمزو خصوصی گذاشتم

سوره ی فاطر آیه ی 41 واسه دفع زلزله ست تو رو خدا بخونید و به دوستاتون بگید شاید خدا دلش به رحم بیآید برامون

**************************************

دیشب حوالی ساعت 9:45 شب بود که من از ترس زلزله های این چند روزه همین که افطاریمو خوردم به همسری گفتم که من میرم نماز می خونم ؛ نیت کردنم همانا و زلزله اومدن هم همانا، و بازم مثه سری قبل رفتیم هتل پارک ناراحت خدایا تا کی آخه

کودکانه های دخترم و مادرانه های من...
ما را در سایت کودکانه های دخترم و مادرانه های من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 255 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1391 ساعت: 16:40

سلام

اینروزای شهر ما خیلی غم انگیز هر روز خبر از آسیب دیدگان و هر روز اضافه شدن به یک عزیز از دست رفته خدایا دلم خیلی گرفته خودت به فریادشون برس

عکسایی که از سایت های مختلف رو نگاه می کردم دلمو بیشتر به درد می آورد ؛ می خواستم امروز از شیرین کاری های این چند وقتت بنویسم اما دلم نیومد اینجا شهرمون عزا دارن دو روز رو عزای عمومی اعلام کردن ... دلم خیلی به درد اومد وقتی دیشب طنز خنده بازار رو گذاشته بود

امروز تصویر کودکی رو دیدم که خودش خیلی کوچیک بود و با همون دستای کوچیکش برادر یا خواهر کوچیکترشو در بغل گرفته بود و داشت آرومش می کرد یا کودک دیگری که در زیرآواره ها به دنبال عروسکش می گشت آه ای خدا .... اون وقت رییس جمهور و وزیر کشور دستور میده که براتون خونه درست می کنیم نه چرا از قبل به فکر اینا نبودید یعنی شما واقعا نمی دونستید که تو دهات های اینجا خونه ی کاه گلی وجود داره پسر یا دختری که همه ی کس و کارشو از دست داده خونه میخواد چیکار آقای رییس جمهور !!! اینجا هوا سرده حتی همین الان تو این فصل آیا شما تا دو ماه دیگه میتونی خونه شون رو تحویل بدی؟؟؟

این روزها ایران به وسعت غیرت آذربایجان عزادار است

اینجا تو تی وی نشون می دید که کمک های مردم ترکیه و بقیه ی استان های دیگه به دستتون رسیده اما واقعیت چیز دیگه ست هنوز آدم هایی هستن که بعد از گذشت 48 ساعت از زلزله غذا نخوردن، چادر ندارن چون آشنایی ندارن (برادر شوهرم که تو ترابری صدا و سیمای اینجاست و هر روز اعزام میشه اونجا اینا رو میگه )

امروز تا الان 17:19 فک کنم نزدیک به 5 _6 باره که هلی کوپتر تو آسمون در حال رفت و اومد بوده خدا کنه که واقعا این کمک های مردمی بهشون رسیده بشه

دلم خیلی خیلی گرفته دوستان از همه تون ممنونم از اینکه به یادمون بودید و به دوستی با تک تک شما افتخار میکنم قصد ناراحت کردنتون رو ندارم فقط خواستم یکمی بنویسم شاید دلم وا بشه یکمی که اوضاع روحیم بهتر شد به همتون سر می زنم و از خجالتتون در میآم

کودکانه های دخترم و مادرانه های من...
ما را در سایت کودکانه های دخترم و مادرانه های من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 257 تاريخ : سه شنبه 24 مرداد 1391 ساعت: 10:09

سلام

عزیزم تو خودت نمره ی بیستی 20 ماهگیت مبارک

عزیز مامان 20 ماهه که به واسطه ی شما منم مادر شدم پس 20 ماهه شدنه مادر بودنم مبارکهورا

20 ماهه که در هوای تو نفس میکشم ، 20 ماهه که من شدم مادر و چه خوبه که مادرم و امیدوارم که خدا همه ی زنها رو قسمت کنه که مادر بشن ، مادر بودن با همه ی سختی هایی که داره خیلی هم شیرین و لذت بخشه قلب

20 ماهه که شدی همه ی نفس و زندگی من ؛ 20 ماهه که اینقدر سرم باهات گرم شده که کمتر دلتنگ خیلی چیزای دیگه ی قبل از شما می شم از خود راضی

20 ماهه ی من امیدوارم در همه ی مراحل زندگیت 20 باشی و من شاهد یکی یکی موفقیت هات باشم ماچ

چند وقتی بود که ماهگردهاتو دیگه نمی نوشتم اما به 20 که رسید دلم نیومد و تصمیم دارم که این آخرین ماهگردی باشه که برات ثبت عنوانی داشته باشه چون تو خودت نمره ی بیستی عزیزم

ریحان عسلی

کودکانه های دخترم و مادرانه های من...
ما را در سایت کودکانه های دخترم و مادرانه های من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 274 تاريخ : سه شنبه 31 مرداد 1391 ساعت: 12:47

سلام به همه ی دوستان

اومدم بگم که ما حالمون خوبه و نگرانمون نباشید مرسی از دوستانی که سراغمونو گرفتن

دیروز یکی از وحشتناک ترین روزهای عمرمو سپری کردم هنوز صدای برخورد کریستال های لوستر و به هم خورده شدن در خونه تو گوشمه اون لحظه ایی که ریحان در بغلم بود و دوان دوان به سمت حیاط می دویدم در حالی که زیر پام داشت می لرزید و رفتم کنار دیوار پناه گرفتمو و صدای وحشت و فریاد مردم از گوشم بیرون نمیره خیلی لحظه ی بدی بود

خدایا راضیم به رضایت ، خدایا دیروز فقط و فقط لحظه ایی از قیامتت رو متوجه شدم که چقدر هولناک بود خدایا خودت با اعمالمون باهمون برخورد نکن خدایا من فقط تورو دارم

******************************************************

دیروز بابایی زود اومد خونه که بخوابه شما هم دیروز تا ساعت 12 خواب بودی منم بردمت تو اتاق که کمتر سرو صدا کنی اما انقدر خودمم خسته بودم اومدم رو تخت دراز کشیدم شما هم اومدی پیشمو شیر خوردی و دیگه نمی دونم کی بود که خوابیدیم

بعدا نوشت : پست تکمیل شد

EXniniweblog.comEX

قبل از اونم زنگ زده بودم همسایه پایینی مون که دستور حلوای زنجبیلی رو بگیرم ازش که خونه نبود که ساعت 4:30 بود که با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم و اومدم گوشی رو برداشتم و مکالمه مون یه 2_3 دقیقه ایی طول کشید و همین باعث شد که از خواب از چشمم بپره اومدم تو تخت که دوباره خوابم بگیره خواب به چشمم می اومد اما خوابم نمی گرفت هی این پهلو اون پهلو اما نه فایده ایی نداشت هی تو خواب نیگات می کردم و میگفتم خدایا الان ریحان بیدار میشه دیگه نمیتونم بخوابم و امشب چطوری احیا نگه دارم

که تو همین حین فک کنم تو عالم خواب و بیدار بودم که بابایی یهو از خواب پرید و هراسون اومد تو اتاق و یهو منم برگشتم و دیدم لوستر ها دارن تکون می خورن جلینگ جلینگ جلینگ وای خدا بابایی گفت زود لباستو بپوش شما خواب بودی منم زود لباس مناسب پوشیدم و تو رو هم تو خواب بیدار کردم و بغلت کردم یهو همه جا آروم شد زنگ زدم همسایه پایینی گفت که زلزله بوده آخه تو این منطقه یه وقتایی کوه ها رو هم به خاطر خونه هایی که می سازن تخریب می کنن و گاهی پیش میآد که خونه مون بلرزه منم فکر همه چیز کردم غیر از زلزله

هنوز گیچ بودیم و بابایی گفت من برم دست و صورتمو بشورم و بیام بریم بیرون که وای کریستال لوستر ها با شدت بیشتری به هم می خوردن و در خونه تکون شدید خورد که من فقط بابایی رو صدا کردم که علی بدو بیا بیرون و در و باز کردم و دویدم به سمت پله زبر پام داشت می لرزید پاگرد طبقه ی اول که رسیدم یکی گفت بیاین پایین ما اینجاییم هنوز زمین داشت می لرزید گفتم کجایید فک کردم رفتن زیر زمین که گفتن ما تو حیاطیم

خانم همسایه با پسراشون رفته بودن کنار دیوار تو حیاط پناه گرفته بودن دست در دست هم بدون اینکه دمپایی یا کفش بپوشم رفتم تو حیاط شما هم تو بغلم بودی مات و مبهوت که چه اتفاقی افتاده دست و پام داشت می لرزید وحشت تمام وجودمو گرفته بود مخصوصا وقتی صدای فریاد همسایه ها رو هم می شنیدم ، خانم همسایه داشت آیه الکرسی می خوند دستمو گرفتم تو دستشو منم همراه شدم و هم صدا می خوندیم ... من ذا الذی یشفع عنده ال باذنه خدا می دونه که چقدر آروم شدم

******************************************************************

صدای حرف زدن همسایه ها واضح به گوش می رسید ؛ همین که یکمی گذشت بابایی گفت من میرم بالا وسائل ضروری رو برمی دارم خانم همسایه هم رفت به خواهری ها و خونواده اش زنگ بزنه تو همین حین برق و آب و گاز رو هم قطع کرده بودن منم تو حیاط ایستاده بودم دیدم بابایی دیر کرد رفتم بالا و زودی با عجله هر چی لباس دم دست بود واسه شما برداشتم و اومدم پایین و از اونجاییکه آقای همسایه هم نبودن به همسایه مون گفتیم که بیاین بریم بیرون تو پارک و به همسری تون بگید بیاد اونجا اما قبول نکردن ، تلفنم خیلی به سختی می گرفت دیگه حدود نیم ساعت از زلزله ی دوم که گذشته بود رفتیم سمت خونه ی عمو اصغر ببینیم در چه حاله همه به هم زنگ میزدن و سراغ همو میگرفتن اما من کسی رو نداشتم که تو اون شرایط بهم زنگ بزنه که دوست خوبم نازنین جون بهم زنگ زد خیلی خوشحال شدم

خداروشکر اونا هم از خونه بیرون بودن بعد رفتیم مغازه ی بابایی تا مغازه رو ببنده و بریم پارک می خواستیم بریم پمپ بنزین که جاری بزرگم زنگ زد و گفت بیآیین پارک ساعت 8 بود که واسه اولین بر بابام زنگ زد و فهمیده بود که اینجا زلزله اومده بیچاره خونواده ام خیلی نگرانم شده بودن و بابام هر نیم ساعت یه بار زنگ میزد و جویای حالمون میشد ، خاله سودی هم تا صبح بیدار بود و شدت پس لرزه هایی که می اومد و رو برام گزارش می کرد

خلاصه که اون شب افطاری رو هم اومدیم خونه و بازم وسایل واسه خوابیدن برداشتیم همه ریخته بودن بیرون و به اتفاق جاری کوچیک و دختر عموی ریحان و عمو موسی شب توی چادر موندیم

و اما یه چیز دیگه این که نمیدونم چی شد که از ساعت 11 بود که شروع به گریه کردی تا درست دو ساعت یکسره گریه می کردی بردمت برات از سوپری تنقلات گرفتم یکمی خوردی و بازم دوباره شروع می کردی بغل هیچکسی هم نمی رفتی حتی یه گربههم که اونجا بود و نشونت می دادم اصلا توجهی بهش نمی کردی در صورتی که بعد از زلزله که تو ماشین بودی یه گربه زیر ماشین بود بهت نشونش دادم ، ازم خواستی که از بغلم بیآرمت پایین و حتی دنبالشم دویدی اما اون لحظه فقط و فقط گریه می کردی و به هیچ صراطی مستقیم نمی شدی حتی شیر هم نمی خوردی

دیگه همون شب تواون شرایط آواره بودنمون بردیمت دکتر و خداروشکر هیچ چیزیت نبود و دکتر یه آرام بخش داد و همین که دادم تا نیم ساعت بعدش خوابت گرفت و درست از ساعت 1 شب تا 7 صبح بدون اینکه بیدار بشی خوابیدی اما الان خیلی برام سواله که چرا یه بند گریه می کردی کسی می دونه ؟

ازدحام جمعیت بعد از وقوع زلزله

1

و

2

و


3

ریحانه توی مغازه ی بابایی

ریحان عسلی

دختر معصوم من بعد از دو ساعت گریه کردن

ریحان عسلی

اینجا هم توی چادر حدودای ساعت 7:30 صبح بود که از خواب بیدار شده بودی، چشمات از بس دیشب گریه کرده بودی پف کرده بود

ریحان عسلی

کودکانه های دخترم و مادرانه های من...
ما را در سایت کودکانه های دخترم و مادرانه های من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 327 تاريخ : دوشنبه 23 مرداد 1391 ساعت: 1:39

سلام
این روزا یکی از بازی های مورد علاقه ات کله ملاقه همون کله ملق دیگهچشمک که بعضی ها هم بهش میگن دروازهنیشخندلبخند ، انقدر کیف می کنی که نگو همش وقتی کله ملق میزنی غش غش می خندی

اینم ریحانه در حال کله ملاق زدن

ریحان عسلی

و اینجا هم می خواستی بشینی تعادلت به هم ریخت و ....

ریحان عسلی

اینجا بابایی داشت با تلفن حرف میزد اینجوری دراز کشیده بودی و داشتی با موبایل بازی می کردی بعد از اتمام تلفن متوجه شدیم داشتی شماره ی یکی از دوستای بابایی رو میگرفتی وقتی هم من ازت غافل باشم و موب منو برداشته باشی و قفل نباشه ؛ وقتی ازت میگیرم میبینم که چند تا اس خالی به آخرین کسی که اس زدم اس زدی اوه

ریحان عسلی

شیرین زبون من وقتی جاییت درد میگیره میآی پیشم و ازم میخوای که بوسش کنم و بهم میگی: درد بِگرفت هنوز به تلفن علاقه زیادی داری و تا می بینی من دارم حرف می زنم میآی ازم میگیری و هر چی من میگم بگو رو میگی من: ریحانه بگو سلام خوبی چه خبر چیکار میکنی ؟ ریحانه : تَلام .... کوبی .... چه خَرَِبر چه مِکنی !!! بیا کونمون : خونمون بییم آب بازی

دو روز پیش بابایی زنگ زده بود داشت با مامان بزرگ ( پدری ) حرف میزد بازم گوشی رو گرفتی بابایی میگفت بگو : مامان بزرگ پاهات درد می کنه میگفتی: پاهات درد بِگرفت بیا تَبییز(تبریز آخه مامان بزرگش رفته تهران ) بیا خونمون ، دیگه چیزی یادم نمیآد یادم اومد میآم برات می نویسم

EXniniweblog.comEX

دیروز بعدازظهری هوا ابری شد و دوباره از اون رعدایی که چند وقته پیش زد ؛ زد یه دونه رعد زد اما خیلی صداش ترسناک بود قوربونت برم از ترست اومدی تو بغلم داشتی تو اتاق بازی می کردی منم که داشتم ظرف می شستم خودم تا صدای رعد و شنیدم یهو پریدمو گقتم یا ابوالفضل مامان ترسو هم نوبره والا خجالتنیشخند

هوای بارونی

دیشب اولین شب قدر بود شبی که همه ی ما منتظر چنین روزی هستم که به اندازه ی یک سال گناه کنیم و تو چنین شبی استغفار کنیمعینک

شیطون خانم خونه که تا ساعت 2:30 شب بیدار بودی و منم منتظر بودم تا بابایی بیآدو وقتی باهاش مشغول بازی هستی برم اعمال این شبو انجام بدم اما همه ی زندگی من طاقت دوری از منو نداشتی و تا دیدی من تو اتاقم اومدی پیش منو درست نشستی روبروی مامان مشغول بازی شدی اونم چه بازی اییه ، بازی با لباسای شسته شده نمیدونم چه علاقه اییه که داری به لباس و هی مثلا میخوای تا کنی میذاری روی هم دیگه هی می بینی مرتب نیست دوباره از اول ...

تا قبل از اینکه بابایی بیآد خونه دیدم نمی ذاری اعمال این شبو انجام بدم نشستم مسابقه ی وزنه برداری المپیک لندن رو نیگاه کردم و تو همین حین کلیپس منو که درش آورده بودم برداشتی و ازم خواستی که موهاتو باهاش ببندم و بعدشم رفتی خودتو تو آیینه نیگاه کردی وروجک از حال و این کارا ... تعجبخیال باطل

ریحان عسلی

خلاصه که منم که از شب قبلش اصلا نخوابیده بودم دیگه بیشتر از 3 شب نتوستم دووم بیآرمو تا سحری که ساعت 4:10 هر شب بیدار میشم رفتم که بخوابم ؛ خدایا خودت همه ی ما رو حاجت روا کن آمین ؛ دوستان من تو این شبا به یادتونم شما هم مارو فراموش نکنید ماچ

اینم قسمت خوشمزه ی این پست: نون بُرقی این نون مخصوص ماه رمضون اینجاست که خیلی هم خوشمزه ست

نون بُرقی

کودکانه های دخترم و مادرانه های من...
ما را در سایت کودکانه های دخترم و مادرانه های من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 721 تاريخ : چهارشنبه 18 مرداد 1391 ساعت: 18:36

سلام

عشق من نفس من نمیدونم الان خوشحالم که تا این ساعت 02:57 بامداد روز دوشنبه 16/مرداد/91 بیدارم یا ناراحت اصلا نمی تونم حسو بیان کنم

همه ی زندگی من امشب که خواستم بخوابونمت مثه همیشه اومدم بهت شیر بدم که بخوابی و شما هم اغلب بعد از حدود نیم ساعت می خوابیدی؛ اما امشب حوصلم سر رفت و یه بار که سینه مو رها کردی پشتمو کردم بهت و گفتم ریحان بگیر بخواب شما هم ساکت چیزی نگفتی و یکمی شیطونی کردی و ازم خواستی که دوباره می می بخوری اما نمی دونم چطور شد که گفتم بذار واسه یه بارم که شده امتحان کنم ببینم می تونم رو حرف نه خودم بایستم یا نه ؛ یکی دو بار خواستی که می می بخوری اما با گفتنه اینکه الان لولو میآد می خورتت گفتم نه نمیشه و باید بخوابی حسابی هم خسته بودی و چند بارم خمیازه کشیدی خمیازه و بعد از گفتن لولو می ... می اومدی تو بغلم

بار آخر که اومدی بغلم دستتو گذاشتی رو شکممو یواش یواش می زدی و هنوز 5 دقیقه نگذشته بود که دیدم حرکت نکردی و یواشکی نیگاه کردم دیدم چشمات بسته و انگاری خوابت برده ، این بار اولین دفعه ایی بود که بدون شیر خوردن خوابت برده بود حس غریبی داشتم موفق شدم من تونستم یا ...!نگران

الان که دارم این مطلبو می نویسم بغض گلمو گرفته اصلا نمی دونم باید خوشحال باشم یا ناراحت نمیدونم کار خوبی کردم یا نه شما تا 2 سالگی جا داری واسه شیر خوردن یه وقتایی مثه کنه می چسبی و هی سینمو میمکی و یه روزایی هم خیلی دفعات شیر خوردنت کم میشه الان موندم که از شیر بگیرمت یا نه ؛ ته دلم نمی خواد دوست دارم تا پایان دو سالگی بهت شیر بدم

عجب عالمی داره مادر شدن و مادر بودن اون روزایی که تازه بدنیا اومده بودی و شیرم خیلی کم بود همش می جنگیدم که فقط شیر خودمو بخوری و شیر خشک بهت ندم الانم که 1 سال و اندی می گذره باید تو فکر از شیر گرفتنت باشم افسوس

پ.ن 1: نمی دونم کار درستی می کنم که ریحانو از چیزی به اسم لولو می ترسونم یا نه آخه دوست ندارم از من یا باباش ترس داشته باشه دلم می خواد که ازمون حساب ببره تا بترسه می خوام که من و پدرش علاوه بر نقش پدر و مادرش ، نقش دوم دوستان خوب رو هم براش ایفا کنیم تا در آینده در مورد فراز و نشیب هاش فقط با من و باباش صحبت کنه و از ما راهنمایی بخواد و بدون هیچ گونه ترس مسائلشو با ما در میون بذاره

پ.ن2: الان حدود 1 هفته ایی میشه که ریحانو می برم دستشویی تا جیش کردنشو ببینه و بدونه که جیش چیه و کم کم دارم آماده اش می کنم واسه از پوشک گرفتن ، یه وقتایی وقتی پی پی میکنه بهم خبر میده و حتی وقتی که پی پی کرده میگم پیف واخ واخ اونم همین حرفو میگه و وقتی پی پی کرده باشه خبرم می کنه اما یه وقتایی هم خبرم نمی کنه اینم میدونم که باید بچه آمادگی کنترل دفع ادرار و مدفوعشو داشته باشه تا بشه از پوشک گرفتش اما می خوام از حالا روش کار کنم می خوام اگه تجربه ایی دارید تجربه تون رو باهام در میون بذارید

پ.ن3: دورو برم فضول زیاده واسه سرک کشیدن تو مسائل زندگیم نمی خوام اونارو از همه چیزم آگاه کنم پس لطفا نظراتتون رو خصوصی بذارید ، ممنونمماچ

niniweblog.com

اینم ثبت تصویری اولین باری که بدون شیر خوردن خوابت برد همه ی زندگیم قلب

ریحان عسلی

کودکانه های دخترم و مادرانه های من...
ما را در سایت کودکانه های دخترم و مادرانه های من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 226 تاريخ : پنجشنبه 19 مرداد 1391 ساعت: 19:58

سلام

نمی دونم چرا این روزا اصلا حال و حوصله ی کاری رو ندارم اما شیطون خانوم niniweblog.comخونه پر انرژی تر از همیشه هستی ؛ خوشگل مامان این روزا علاقه زیادی به بازی کردن با مو گیرات پیدا کردی و قشنگ همه رو یه جا می چینی و با رنگاش واسه خودت بازی می کنی

از اونجایی که نمی دونم چر اکثر گیرات شکل پاپیونه کلمه ی پاپیون رو هم یاد گرفتی و چقدر با ناز میگی مامان این پاپیونه

یکی از عروسکات که دست کوچولو پا کوچولو رو می خونه رو هی میآری و بهم میگی ( ب لحن اجازه گرفتن ) بزنم که یعنی شعرشو بخونه و خیلی وقتا هم می خوام که نخونه اما شما باز کار خودتو می کنی و باهاش هم صدا میشی
شعر بارون میآد نم نم رو عمه ام عروسی کرده رو می خونی عروسک کرده

niniweblog.com

هفته ی پیش همسایه مون خونواده شون رو افطاری دعوت کرده بودن ما هم دعون بودیم به دلیل کم رو بودن بابایی ما نرفتیم اما مثه همیشه ایشون زحمت کشیدن و افطاری واسه ما فرستادن ، وای اینقدر غذاهاش وخوشمزه بود که نگو مخصوصا حلوا زنجبیلی

سینی رو گذاشتم رو اوپن آخه تا سوپ رو دیدی گفتی می خوام اینجا بعد از افطاری بود و ما هم افطارمون رو خورده بودیم خواستم ظرف غذاتو بشورم که بریزیم برات دیدم پشتی کنار اوپن رو انداختی و روش ایستادی و ... زود رسیدم و گرنه همه رو می ریختی زمین niniweblog.com

ریحان عسلی

چند وقته پیش ....

EXniniweblog.comEX

همین که خواستم واسه سحری بیدار بشم شما هم بیدار شدی و دیگه منم چون دیر بود که شما رو بخوابونم بغلت کردم و آوردمت تو آشپزخونه ، اینجا از همه جا اذان مغرب دیرتر و اذان صبح از همه جا زودتر افسوس ریحانه ی خندون مامان اون روز با ما سحری خوردی و باز چند روز قبل تر هم همین که سحری رو خوردیم تموم شد خواستم بلند شم یهو دستت رو گذاشتی رو شونه ام زهله ترکم کردی اینقدر خوشگل آهسته از اتاق اومدی بیرون که نگو بابایی که رفته بود وضو بگیره تا شما رو دید کلی خوشحال شد آخه من از ماه رمضان شما رو تو اتاق می خوابونم تا موقع سحری بیدار نشی که بعدش می دونم نمی ذاری ما بخوابیم و چون خوابوندنت خیلی وقت گیره ؛ همین دیشب از ساعت 1:15 بردمت تو رختخواب تازه ساعت 2 بود که خوابیدی ، خلاصه که دخمل مامان با تو حکایتی دگر این دل ما به سر کند niniweblog.com


سحر 91/05/12 ساعت حوالی 4:20 ریحانه ی خندان مامانی

ریحان عسلی

خیلی وقته که توانداختن سفره ( از دست وروجک خانم نمی تونیم سر میز غذاومون بخوریم همش می خوای یا بغل من باشی یا بابایی واسه همین ترجیح میدیم که رو زمین و سر سفره غذا بخوریم ) و جمع کردنش کمک دستمی دیروز داشتم ظرفای افطارو می شستم سفره باز بود و بعد از تموم شدن ظرفا می خواستم برم سفره رو پاک کنم که اومدی پیشم گفتی مامان بگیر دیدم سفره رو هم همین طوری برداشتی آوردی قوربونت برم من ماچقلب

ریحان عسلی

اینم ریحانه ی من در حال بازی کردن با موگیرات که به دلیل تنبلی و بی حوصله بودن ازت دیروز 14 مرداد 91 عکس انداختم خجالت

ریحان عسلی

اینجا تازه از حموم در اومدی و هر کاری کردم که موهاتو ببندم و شونه کنم نذاشتی و وقتی هم گیر می زنم زودی درش میآری و یا وقتی هم موهاتو با کش می بندم کشتو هم در میآری دیگه منم بیخیال شدم و همین جوری ازت عکس انداختم
فدات بشم تا دوربینو می بینی میگی : عسک بگیریم اما وقتی می خوام ازت که به دوربین نیگاه کنی اصلا همکاری نمی کنیآخ و مامانی همچنان باید پشت سر هم ازت عکس بگیری تا یکیش خوب در بیآد

به شونه هم میگی :تونه بهت میگم بریم صبحونه بخوریم میگی : بریم تُبانه بخوریم بغل

کودکانه های دخترم و مادرانه های من...
ما را در سایت کودکانه های دخترم و مادرانه های من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 272 تاريخ : يکشنبه 15 مرداد 1391 ساعت: 14:02

سلام
روز یکشنبه 6 مرداد 91 _ 9 ماه رمضان مامان بزرگ همه رو دعوت کرد واسه افطاری و از اونجایی که خونه خودشون کوچیک بود مهمونی رو انداخت خونه ی عمو موسی ، شیطون مامان در کل خیلی دختر خوبی بودی و بازم مثله همیشه دلبری کردی نمیدونم چرا عموهاتو فقط به اسمشون صدا میکنی تنها عمویی رو که عمو گفتی اونم فقط آقا یحیی بود که اسمشم صدا نمی زدی ایشالا که این عمو صدا کردنت درست بشه

طاها پسر عموت وقتی شما رو می بینه باهات فارسی حرف می زنه تنها کسی که متوجه حرف زدنت میشه منممژه خیلی لذت می برم البته در بعضی مواردا نه در کل اما اونم خیلی خوبه دیگه مثلا هیشکی غیر از من و بابایی نمیدونه که به کفشدوزک میگی :دَسبازک یا همچنان به افتاد میگی :اَستاد یا هر وقت قاشقتو میدم تا غذاتو بخوری میگم اینم قاشق ریحان میگی :اَسکوت نمیدونم کی می خوای درستشو بگی عینک

خلاصه تا عمو عبدالله تو دیدی بهش گفتی پاستیل می خوای و اونم بیچاره گفتش خوب من نمیدونستم الان اینجایی و علیرضا رو فرستادم تا برات بخره

ههههههههه الان بهت نون ( نون روغنی مخصوصی که اینجا با پنیر می خورن ) دادم تا بخوری هی داری با خودت حرف می زنی و ادای منو در میآری هی میگی بخور آ آ ( وقتایی که غذا میدم بهت لج می کنی میگم دهنتو باز کن آ) داری میگی نمی خوریییییی بسه ، ببرم ، دست نزن niniweblog.comظرفی که نونو گذاشتم ، گذاشتی رو تختمو قبلش ایستاده بودی و الان داری میگی می شینی در حالیکه داری میشینی رو تخت عینکت گذاشته پایین میگی عینک بزنم وای خدا چقدر دنیای شما بچه ها شیرینه niniweblog.com

داشتم می گفتم برات که به علیرضا گفتم دو بسته پاستیل بخره یکیشو دادم به طاها و یکی هم واسه شما البته من چند تا می ریزم تو ظرف و بعد اگه دیدم می خوری بازم میدم بخوری خیلی وقتها چون رنگ رنگی هستن فقط باهاشون بازی میکنی ، مامان بزرگ از طاها می خواد که بهش پاستیل بده طاها نداد اما تا بهت گفت که ریحانه به من پاستیل می دی زودی خودتو بهش رسوندی و یه دونه بهش دادی قوربون این دست و دلبازیت برم من

اینجا ریحانه ی بهشتی مامان تاه از خواب بعدازظهرش بیدار شده

ریحان عسلی

بعدشم که با عسل دالی می کنی( از اونجایی که من یه وقتایی شما رو عسلی هم صدا می کنم یاد گرفتی و به عسلم میگفتی : عسلی چشمک

ریحان عسلی و عسل

EXniniweblog.comEX

الان چند وقته که هر جایی میریم یه جاییت زخمی میشه اون شبم خواستی از نشینمن میز آرایشی معصومه بری بالا پاهات به کنارش بر خورد می کنه و یه خراش بزرگ رو پاهات می افته ؛ اون روزم که رفتیم خونه ی عمو اسماعیل احسان دنبالت دوید و شما ازش فرار کردی پیشونیت خورد به پایین مبلشونو ورم کرد اما چون من همون لحظه یخ گذاشتم زیاد ورم نکرد والان جاش هنوز رو پیشونتیت هست

تو خونه هم خیلی شلوغی می کنی وقتی هم که بعدازظهر می خوابی اینقدر کار برام درست می کنی که وقتی هم خوابی در حال کار کردنم دیشبم خونه ی چادریتو بلندش کردی و مردابی که پشتش بود انداختی دیگه اصلا نایی نداشتم niniweblog.comکه حتی پاشم برم برش دارم و درستش کنم

حالا هم یکمی ازت باز تعریف کنم که اینروز موقع اذان قبلش اون ربنای هست که می خونن از تی وی شنیدی و هی با خودت می گفتی: دبنااااااااا منم تو آشپزخونه بودم اومدم میگم ریحانه دبنا چیه رو به تی وی می کنی و بهم میفهمونی که همون ربناییه که می خونه ؛به الله اکبرم میگی : اللهُ بر و دستاتو میذاری کنار گوشتو و نیت میکنی و بعدشم بدون رکوع میری سجده قبول باشه دخترم ماچ، دخترمم درست میگی ، اون شبم موقع خداحافظی بغلم بودی و داشتم میگفتم ببخشید زحمت دادم شما هم میگفتی ببخس یید قلب

سفره ی افطاری تا گذاشتمت که بشینی زودی کماج روی بشقابو برداشتی

ریحان عسلی

اینجا هم پنجره ی اتاق باز بودش باد طوری می وزید که پرده رو خیلی تو خودش پیچیده بود شما هم می ترسیدی و در حالی که بچه ها اونجا بازی می کردن اصلا نمی رفتی تو اتاق

ریحان عسلی

کودکانه های دخترم و مادرانه های من...
ما را در سایت کودکانه های دخترم و مادرانه های من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 272 تاريخ : سه شنبه 10 مرداد 1391 ساعت: 14:02

سلام

اینروزا خیلی بیشتر از قبل حرف زدنت خوب شده و حسابی واسه خودت شیرین زبونی می کنی و آی دوست دارمت وقتی باهام حرف می زنی niniweblog.com

شعر معروف زمان بچه گیهای مامانی هم از بر شدی niniweblog.com

یه توپ دارم ...ریحانه : کلکلیهنیشخند سرخ و سفید و آبیه میزنم زمین هَبا میره

نمدانی تا کجا نمیرهتعجب .... من این توپو نداستم .... مساقمو خوب نبستم بابام عیدی داد یه توپ کلکلی داد لبخند

niniweblog.com

تاب تاب عباسی خدا ... نندازی اگرم بندازی تو بغل مامانی بندازی ( اونایی که ضخیم شده (مشکی پررنگ تر ) شما می خونی بقیه رو من میگم مژه و براساس خوندنِ خودت نوشتم )

دست کوتولو پا کوتولو گریه نکن بابات میآد اینم شعرِ یکی از عروسکاتِ هی میگی : مامان بزنم (منظورت دکمه ی پشتشه که شعرو می خونه )

الانم داری میگی تبلد ممارَک البته تبلد تبلدت مَمارَک رو هم میگی

چند روز پیش نذاشتی بابایی بعدازظهرو بخوابه بابایی هم اعصابش خورد شد niniweblog.com خواست بره داشت لباسشو می پوشید ، رفتی جلوش ایستادی با اون قد کوچولوت لباتو براش غنچه کردی حالا قبل از اونم بابایی بهت اخم کرده بود تا دید اینجوری جلوش واستادی یه نگاهی به من انداخت به معنی اینکه ببین نیم وجبی چطوری مارو سرکار گذاشته و بعدش بهت لبخند زدو بوست کرد ماچ

niniweblog.com

اینم خاله قزی مامانی که هر وقت شالای من بیرون از کمد باشه شما بر می داری و سرت می کنی

ریحان عسلی

وقتی چیزی که از سر جاشو بر می داری بهم نیگاه می کنیو میگی :دست نزن ( حرف (ز) رو با تشدید بخونید ) بذار سر جاشششششششخیال باطل

به کفشدوزکم میگی :دَسبازک نیشخند الهی من بگردم دورت با این حرف زدنت بغل

در ضمن شما از کدوم بزرگترینِ توی پ.ن رو بیشتر دوست دارید زودی بیا ادامه ی مطلب چشمک

EXniniweblog.comEX

اینجا 22 تیر 91 پنج شنبه شب به اتفاق همه ی عمو ها و زن عموها رفته بودیم پارک می خواستم با لباس آستین کوتاه ببرمتا ( مرسی از قطره جون زباننیشخند) اما وقتی زهرا ( دختر عمه ات ) زنگ زد و گفت هوا سردِ مجبور شدم لباس آستین بلند تنت کنم

خدایی هوا خیلی سرد بود niniweblog.com و هر کی اومده بود یه پتو انداخته بود دورشو نشسته بود

ریحان عسلی

اینم مشغولیت هر چند وقت یه بارتِ که دوست داری رو هم رو هم لباس تنت کنی عینک

ریحان عسلی

یکشنبه 1 مرداد 91 رفتیم هریس خونه ی عمو اسماعیل که هم افطار دعوت بودیم هم اینکه مامان بزرگو بیآریم خونشون که به دلیل فیلم های زیاد و نخوندن نماز مامان بزرگ تصمیم گرفته شد که شبو بمونیم و فردا صبحش تا قبل از اذان ظهر حرکت کنیم که روزه مون هم بتونیم بگیریم

اینجا قبل از رفتن به هریس از اونجایی که رفتن خونه ی جدیدشون یه هدیه ناقابلی هم ما گرفتیم و بردیم براشون امیدوارم که خوششون اومده باشه چشمک

ریحان عسلی

موهاتو با چهارتا کش بستم من که خیلی خوشم اومد اما بابایی می گفت بد شده یکمی که تو هم رفته شد موهات مثه موهای جودی ابود شد که دیگه من بیشتر دوست داشتم قلب

ریحان عسلی

اینم پی نوشتی که گفته بودم :

بزرگترین گناه : داشتن جاری

بزرگترین جهاد : زندگی با جاری

بزرگترین کار : ادب کردن جاری

بزرگترین هنر : کم کردن روی جاری

بزرگترین آرزو : ندیدن جاری

بزرگترین نعمت : نداشتن جاری

بزرگترین تفریح : خیط کردن جاری

کودکانه های دخترم و مادرانه های من...
ما را در سایت کودکانه های دخترم و مادرانه های من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 254 تاريخ : دوشنبه 9 مرداد 1391 ساعت: 2:25


سلام
الان حدود دو هفته ایی می شه که توجه ات نسبت به مسواک زدن من و بابایی جلب شده و همش می خوای که مثلِ ما مسواک بزنی

البته من این سری که بی یو بودم از فروشگاه چیکو ( پاساژ آزادی ) برات یه مسواک انگشتی خریدم که وقتی قطره ی آهنتو دادم بعد از اون دندوناتو مسواک بزنم و نذارم که سیاه بشه اما مسواک خودتو دوست نداری و همش دلت می خواد که با مسواک ما ، دندوناتو مسواک بزنی یعنی وقتی در دستشویی باز میشه نگاه خیره ایی به مسواکا می ندازی و هی می گی :دِسباک قوربون حرف زدنت برم

niniweblog.com

ریحانه و مسواک انگشتیش

ریحان عسلی

ریحانه و مشغول niniweblog.com

ریحان عسلی


24/تیر/91 با عمه جون و زهرا دختر عمه ات رفتیم نمایشگاه کیف و کفش ، که کفش بخریم اما چیزی که نخریدیم کفش بودنیشخند چون فقط فروشنده ها حق خرید عمده رو داشتن چه کفشایی یه غرفه نوشته بود همه مدل کفش 10000 تومن وای چشممون گرد شدهیپنوتیزم رفتیم کفشامونم انتخاب هم کردیم که یه آقا که خودش اونجا به عنون مشتری خرید عمده بود از صحبت هامون که شنیده بود گفت اینا قیمت عمده فروشیه فقط و چقدر ما سه تا کش اومدیم هههههههه عینک

تازه ازمون سلیقه مون رو هم پرسید واسه خریدش خوبه رفتیم کفش بخریم بانی خیرآقا شدیم

و از همه مهمتر .... niniweblog.com

EXniniweblog.comEX

داشتیم از یه سراشیبی می اومدیم پایین که یه پسرِ حدودا 4_5 ساله ریحان عسلی منو در حال حرکت و نشسته تو کالسکه ات بوست کرد وما همگی مات و مبهوتتعجب به هم نیگاه کردیم و خندیدیم !

اینم ریحانه بیرون محوطه ی نمایشگاه بعد از او بوسه ایی که شرحشو گفتم (سه تا نمایشگاه هم زمان بود کیف و کفش _طلا جواهرات _ اینجا هم بیرونه نمایشگاه مواد غذایی ِ)

ریحان عسلی


اینم قسمت خوشمزه ی این پست شب سه شنبه 27 /تیر/91 عمه و همسری شون و دختری + مامان بزرگ ( پدری ) شام دعوت بودن خونه مون و واسه شام اینجانب

چیکن استراگانف قلب

چیکن استراگانف

و


رولت مرغ خوشمزه

رولت مرغ

و لوبیا پلو و میرزاقاسمی درست کردم که جای همگی خالیییییییییییییییییییدروغگونیشخند خیلی شب خوبی بود واز اونجایی که قرار بود فرداش عمه جونینا حرکت کنن به سمت تهران عمو موسی و اکبر آقایی نا هم اومدن و حسابی بهمون خوش گذشت و جمعمون حسابی جمع بودniniweblog.com

niniweblog.com


پ.ن1: فک کنم این روزا (مخصوصا با آغاز ماه مبارک رمضان ) شما دوستای عزیز توسط دوستانتون دعوت به ختم گروهی قرآن شده باشید و از اونجایی که عموی ریحانه روحانی هستش من ازش پرسیدم که این پیامک ها وظیفه ایی در پی داره که علاوه بر اینکه خودمون تو ختم شرکت کنیم به دیگران هم این پیامک ها رو ارسال کنیم و ایشون در جواب گفتن : که این پیامک ها همشون خرافاتِ و اگه کسی بهش عمل نکنه ناقص کننده ی هیچ ختمی نمیشه

پس دوستان اگه احیانا دوستانتون از پیامکها زدن لازم نیست که به دوستاتون پیامک بزنید و ... اینجانب توسط سه تا از دوستانم فرا خوانده شدم به ختم قرآن و آخریش توسط دوست خیلی خوبه نتیم بود و به هیچ کدوشون هم عمل نکردم چشمکزبان


کودکانه های دخترم و مادرانه های من...
ما را در سایت کودکانه های دخترم و مادرانه های من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 260 تاريخ : سه شنبه 3 مرداد 1391 ساعت: 23:45

سلام

دیشب حدودای ساعت 3 بود که کم کم چشمم داشت خسته می شد که خوابمخمیازه بگیره آسمون هم داشت رعد و برق می زد اما با شدت کمتر که یه دفعه شروع به رعد و برقای شدید کرد شدید میگم باید می بودی که بفهمی شدتش چطور بود اول برق می زد که کلِ خونه سفید می شد و بعد از اونم یه رعدی می زد که خونه می لرزید و ماشینایی که تو کوچه بودن آژیرشون به صدا در می اومد دیشب واقعا شب وحشت بود استرس

تقریبا یه 5_6 دقیقه ایی اینجوری بود منم تو همین راستا دستشوییم گرفت نیشخند رفتم دستشویی همچین رعد و برقی زد که نفهمیدم چطوری خودمو جمع و جور کردمعینک و باز از ترسم در دستشویی رو محکم بستمو و اومدم بیرون همسری هم در حال خنده به من ؛ من واقعا ترسیده بودما نگران

باز بخدا هی داشتم می گفتم الله اکبر تا حالا تو این 5 سال و نیمی که من تبریز بودم این جوری ندیده بودم که دوباره یه رعد محکمی زد ما زمستونا تو شهر خودم ( بوشهر ) از این رعد و برقا زیاد داریم که خیلی شدت داشته باشه اما دیشب خیلی خیلی وحشتناک بودچشم خلاصه اونجا بود که من از ترسم دویدم و چسبیدم تو بغل همسرم و فقط با صدای لرزون لرزون گفتم ریحانم و بعدش اومدیم تو اتاق دیدم دخترم از صدای رعد بیدار شده و به همون حالت دراز کش فقط چشماش بازِ خواستم که بغلت کنم ، بلند شدی و نشستی و بابایی گفت ریحان چیه دخترم بیدار شدی ( قوربونت برم که موقع خوابوندنت بازیگوشی می کردی منم به خاطر اینکه از اتاق بیرون نری و بخوابی بهت می گفتم ریحان بری بیرون لولو می خورتتا که نزدیکای ساعت 2 بود که خوابیدیخواب ) زودی تو چشممون نیگاه گردی و با انگشت اشارت به حالت هیس ساکت گفتی لو لو میآد می خورتتا ! وقتی اومدم تو تخت دراز بکشم ازم خواستی که می می بخوری و فقط با چشمات نظاره گر رعد و برق بودی و با چشمات دنبال می کردی

خلاصه که دیشب بعد از اون همه رعد و برق شدیدی که داشت یه بارون سیل آسای یه ربعی هم به همراه داشت و بعد از اونم انگاری آسمون آروم شده بود دیگه رعدی نبود و فقط برق می زد و بارون نم نم درست تا ساعت 4 که من ساعت موبایلمو گذاشته بود که واسه سحری بیدار بشیم

موقع سحر که آسمون ساکت تر بود شجاعتاز خود راضی به خرج دادمو رفتم کنار پنجره بیرونو نیگاه کنم آسمون ابرای قرمزی داشت که در حال حرکت بودن و یه باد نسبتا ملایمی می وزید و چراغ خونه اکثر همسایه ها روشن بود و بعد از صرف سحری بعد از اینکه اذان داد اینجانب به خاطر ترساسترس از صدای رعد نماز آیات رو هم خوندم خجالتو الان که صبح شده و از اون موضوع گذشته کلی به خودم می خندم که چقدر من ترسیدم و چقدر همسری بهم خندید خنده

یه چیزی که منو شاید خیلی بیشتر ترسوند این بود که یهو یاد مرده ها افتادم و شب اول قبر خنثی به خودم می گفتم الان تو خونه ام و در کنار همسری و دخترم و اون موقع شب قبر که هیچ کسی نیست و من با نکیر و منکر چیکار کنم فک کنم به جای جواب دادن از ترس سکته کنم استرس

الان زنگ زدم به همسایه مون شرح حال دیشبو ازشون می پرسم ببینم فقط من بودم که ترسیدم می گفتش که آره خیلی وحشتناک بود ما هم ترسیدیم اما نه به اون اندازه ایی که بخوایم نماز آیات بخونم می گفت رفتم سبزی بگیرم تو کوچه و خیابونا پر ازگل بود و از اونجایی که ما تو منطقه ایی هستیم که تو سربالاییه خونمون می گفت اون پایین شهر ممکنه سیل اومده باشه

قوربون کریمی ات بشم خدا در عرض 10 دقیقه همچین رعد و برقایی آسمون داشت که به قول همسایه مون اگه کسی هم خواب بود از خواب بیدارش می کردی من تو اون اوضاع به بی کسی و غریبی خودمم فک می کردم که اگه اتفاقی بیافته من تو این شهر غریب چیکار کنم خدایا خودت محافظمون باش آمین لبخند

عکس مال امروزِ ظهرِ 1 مرداد 91 تا ساعت 12 خوابیده بودی البته یه بار بیدار شدی چون تا ساعت 5:30 صبح بیدار بودم دوباره شیر دادمت و شما هم خوابیدی ؛ منم داشتم این پستو می نوشتم که از خواب بیدار شدی و چون نمی خواستم نیمه کاره بمونه به حرفت گوش می دادم و لباسایی که می خواستی رو برات می پوشوندم

تازه گیا با لباسات خیلی بازی می کنی و ازم می خوای که رو هم رو هم برات بوشونم

ریحان عسلی

پ.ن ١: لطفا اگه نظری دارید نظراتتون خصوصی باشه

کودکانه های دخترم و مادرانه های من...
ما را در سایت کودکانه های دخترم و مادرانه های من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 267 تاريخ : دوشنبه 2 مرداد 1391 ساعت: 2:26

سلام

امروز بعدازظهری کام روشن بود یهو به این فکر به ذهنم رسید که حالا که شما تو مرحله ایی از حرف زدنی که خیلی با مزه حرفارو ادا میکنی اسامی دوستای وبلاگیمونو ازت بپرسم ببینم چطوری میگی

قوربونت بشم که قبل از اون رفتم سر یخچال niniweblog.comکه آب بخورم مثه جوجه دنبالمی و وقتی خواستم بطری رو بذارم تو یخچال خودت از بین میوه ها هلو رو برداشتی و در حالیکه هلو به دهن و دست بودی یکی یکی اسامی رو ازت خواستم تا برام بگی

سارا رو درست گفتی بهت میگی بگو خاله هدی یکمی مکث کردی و بعد تو چشمام نیگاه کردی و بعدش گفتی : کاله کُدا قلب

ریحانه بگو ماهان ریحانه هاهان ! رهامم گفتی هاهان !!! نمیدونم چرا ؟ سوال
قوربونت برم که به خودتم زحمت نمیدی هلوتو تو دستت بگیری یه گاز می زنی و ازت می خوام که بگی یاسمین زهرا ؛ ریحانه : اَسانی دَرا

به نیما هم میگی تیبا مثه سیما ،نیکانم درست گفتی همینطور باران

امیرعلی رو هم میگی امی علی و وقتی گفتم بگو امیرحسین فقط نمیدونم چرا حسینشو گفتی !

بعد از اون نوبت به اسم کوثر میرسه ریحان جان بگو کوثر ... ریحان نیگام کردی و چیزی نگفتی ریحان بگو کو این دفعه مثله cow به انگلیسی بعدش گفتی در پس کوثرم شد : کودَرniniweblog.com

همچنان داری هلو می خوری با دهن پر میگم ریحان بگو نسترن ... ریحانه : بَستَلَن

به ثنا و ثمینم گفتی : تنا و تمین ، هلنا رو هم درست تلفظ کردی به رومینا هم گفتی :دومینا قابل توجه ننه اش !!!نیشخند

niniweblog.com

ریحان عسلی

EXniniweblog.comEX

الینا رو هم گفتی: اِلیلا .... پریسا هم پلیسا ؛ حنانه رو هم عینه خودش گفتی به مریمم :مَیَم گفتی از اونجایی که اسم پسر عموت طاهاس اسم طاها خیلی برات ناآشنا نیست و به طاها هم میگی :طَهَها امروز ازت پرسیدم گفتم طها کجاست ( پسر عموت ) دوروبرتو نیگاه کردی و گفتی طاها بیا دیده پس طاها رو هم درست گفتی هورا
به پارسا هم :پاسال گفتی ... رامیلا هم شد : دامیلا بردیا رو هم بَدیا تلفظ کردی

قوربونت برم که اصلا انتظار نداشتم گیسو رو درست بگی که تا گفتم بگو گیسو زودی گفتی : گیسو niniweblog.com
به النا هم گفتی : اِلینا .... سپیده رو هم مثه اکثر کلمه هایی که با ( س ) شروع میشه و ( ت ) میگی گفتی :تِپیده .... نون کیان رو نگفتی و فقط به کیان گفتی : کیا ؛ بهارم :بَهاد به ایلیا هم گفتی : اِلیا .... آیدا رو هم :آدا و یاشارم اونم به زور گوشی تلفنو گرفتم کنار گوشم میگم خوبی یاشار یهو نیگام کردی و گفتی :آشار ، نمیدونم چرا وقتی ازت خواستم بگی : مهنا گفتی حنا !!! عینک

آخریا دیگه خیلی خسته شدی و با زیرکی تمام تونستم از زیر زبون اسامی رو بیرون بکشم ، نمیدونم دوستای عزیز چقدر براتون جالب بود اما من که خیلی لذت بردم niniweblog.comاگه کسی از قلم افتاده بگه

niniweblog.com

پ.ن ١: تلفظ کدوم اسم براتون جالب بود و لبخند بیشتری به لبتون اومد ؟

پ.ن٢: پیشاپیش حلول ماه مبارک رمضان رو بهتون تبریک میگم

Click for larger version

من خودم تو این ماه یه بار قرآنو اگه خدا بخواد ختم میکنم حالا دوست دارم یه باره دیگه گروهی با هم دیگه قرآنو ختم کنیم و ثوابش برسه به امواتمون هرکی وقتشو داره و دوست داره شرکت کنه بگه تا برنامه ریزی کنم

بعدا نوشت : ببخشید الهه جون عمدی نبود ازش پرسیدم گفتم بگو طهورا ریحانه گفت : طَهارا لبخند

و همینطور قطره جون : ازش پرسیدم گفت : قَطِه چشمک

دوست خوبم مریم جون بخدا شرمندتونم حق بدید یه ریحانه ی 1 سال و 7 ماه که تا دو تا کلمه ازش بخوای بگه زودی خسته میشه حق بده اسما زیاد بودن تنها شما نبودی بازم شرمنده الان میگم بگو محیا ریحانه : محححیا (ح) شو غلیظ عربی میگه قلب

کودکانه های دخترم و مادرانه های من...
ما را در سایت کودکانه های دخترم و مادرانه های من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 339 تاريخ : دوشنبه 2 مرداد 1391 ساعت: 14:22